جدول جو
جدول جو

معنی خون دادن - جستجوی لغت در جدول جو

خون دادن
(کَ دَ)
خون بخشیدن. قصاص نگرفتن. مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی. (از انجمن آرای ناصری) :
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست.
ملاطغرا (در تعریف ساقی) (از آنندراج).
، تجویز بفصد و حجامت کردن. (یادداشت مؤلف) ، امربه تزریق خون در تن بیماران دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دود دادن
تصویر دود دادن
چیزی را نزدیک دود یا میان دود قرار دادن برای خشکانیدن آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قول دادن
تصویر قول دادن
وعده دادن، پیمان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کنایه از کشتن انسان، قربانی کردن حیوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوش دادن
تصویر جوش دادن
به هم اتصال دادن دو تکه فلز یا پلاستیک و امثال آن که از هم جدا نشود، جوشکاری، جوشاندن
کنایه از پیوند دادن، کنایه از به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز مثلاً معامله را جوش داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روی دادن
تصویر روی دادن
به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
غذا دادن. طعام دادن. اطعام:
زبهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر ترا خرداد خور داد.
ناصرخسرو.
کرا خور داد گیتی مرد بایدش
از آن آید پس خرداد مرداد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ نُ / نِ / نَ کَ دَ)
مفعول بودن. امرد بودن. (فرهنگ فارسی معین). راضی به عمل بد شدن. برای مفعول واقعشدن آماده بودن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
عادت دادن. معتاد کردن. معتاد نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
حایض شدن. رؤیت خون. قرء. بی نماز شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، رؤیت خون کردن و از آن ترسیدن.
- امثال:
جهود خون دیده است، برای رنجی اندک اضطراب و آه و ناله سخت میکند. از جراحتی خرد تألم بسیار می نماید. با دیدن خون مختصر بر تن خود بسیار ترسنده است
لغت نامه دهخدا
زبان دادن پشت دادن وعده دادن پیمان کردن: برادرم به من قول داده این کار را انجام دهد، قرار دادن مقرر کردن: پس قول بر آن دادند (قریش با عبدالمطلب) که نزدیک آن زن (کاهنه) روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوض دادن
تصویر عوض دادن
ورتاندن
فرهنگ لغت هوشیار
سوزن در نان یا گوشت گذاشتن و به حیوانات (مانند سگ) خورانیدن جهت کشتن آنها
فرهنگ لغت هوشیار
چون کسی عاشق زنی شود و بوصال او نرسد مو را در کاغذی پیچیده داخل صندوق (قوطی) گذارد و پیش معشوقه فرستد و غرض از آن اعلام ضعف و ضعیفی خود در محنت هجر است. اگر معشوقه هم مشتاق او باشد او نیز در جواب مو فرستد} وصف زلفش کی دل صد چاک را رو میدهد شانه با این ربط مو میگیرد و مو میدهد) (مخلص کاشی. بها)
فرهنگ لغت هوشیار
بخشیدن نان عطاکردن نان، روزی رساندن رزق دادن: اوراببهانه نان دادن درخانه کشتندزن بترسید وبگریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی دادن
تصویر شوی دادن
شوهر دادن تزویج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سور دادن
تصویر سور دادن
مهمانی دادن ضیافت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طول دادن
تصویر طول دادن
امرار وقت کردن، بتاخیر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون آمدن
تصویر خون آمدن
جاری شدن خون از موضعی
فرهنگ لغت هوشیار
راندن (مطلقا)، راندن چارپایان. یا سوق کلام (حدیث) نقل کلام بیان حدیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون کردن
تصویر خون کردن
کشتن انسان یا حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر دادن
تصویر خبر دادن
آگاهاندن پیام دادن دخشکاندن اطلاع دادن آگهی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش دادن
تصویر جوش دادن
بهم پیوستن دو چیز سخت (چون دو تکه فلز) التصاق دادن لحیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان دادن
تصویر جان دادن
قبض روح شدن، جان سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سان دادن
تصویر سان دادن
عرض سلاح و سامان لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوش دادن
تصویر دوش دادن
مدد کردن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دود دادن
تصویر دود دادن
تدخین، ادخان، بر دود نگاهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور دادن
تصویر بخور دادن
خوز ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
دستوری دادن: پرگ دادن دستوری دادن رخصت دادن جایز شمردن مرخصی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خو دادن
تصویر خو دادن
معتاد نمودن، عادت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذن دادن
تصویر اذن دادن
((اِ. دَ))
رخصت دادن، جایز شمردن، مرخص کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان دادن
تصویر جان دادن
((دَ))
مردن، مجازاً، نهایت تلاش و کوشش را کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوش دادن
تصویر جوش دادن
((دَ))
به هم پیوستن دو چیز سخت (مخصوصاً فلز)، لحیم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قول دادن
تصویر قول دادن
پیمان بستن، سوگند خوردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انس دادن، الفت دادن، عادت دادن، آمخته کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد